بعد از چهار سال، وارد وبلاگ قبلی م شدم. برای خواندن بعضی پیامهای قدیمی.
پستی بود که تو زیرش کامنت گذاشته بودی:
"عاشق پوتینهای بندی هستم..حداقل رفتنت رو دقیقهای به تاخیر میاندازند..."
و کلی پیام دیگر. جایی رمز پستی را گذاشته بودی و جایی جملههایی که شبیه لحن حالایت بود. چقدر عجیب بود که میتوانستم جملههای چهارسال پیش را با صدای حالایت بخوانم و حس کنم تو همان آدمی. دقیقا همان آدم. با تمام روزهای سختی که بر تو گذشت، باز هم موجودیت بکر خودت را حفظ کردی. و هنوز هم خالصی.
آن پستی که زیرش کامنت گذاشته بودی این بود:
میدانم یک آدمِ کم حرف، بیاحساس و بیتفاوت دوست داشتنی نیست. اینها صفاتیست که بارها از زبان این و آن شنیدهام. دوستی داشتم که میگفت: «تو فقط برای چندبار خوردنِ قهوه جذاب هستی.» هرچند فکر نمیکنم آدمِ بیاحساس و بیتفاوتی باشم، و عموما اینگونه ابراز نظرها را، میگذارم روی حساب اینکه: طرف شناختی روی من نداشته، اما درهرحال، من همینام که هستم. تغییر نمیکنم.
آیزاک باشویس سینگر در کتاب دشمنان نوشته بود: "آدمها بدتر میشوند نه بهتر. من به نوعی تکامل معکوس معتقدم. آخرین انسان دنیا یک جانیِ دیوانه خواهد بود."
راستش من حتا این نقل قول را هم باور ندارم. آدمها به سختی تغییر میکنند، و دامنهی تغییراتشان هم آنقدر سست و لغزنده است که با کوچکترین لرزشی برمیگردند به حالتِ اول.
با تمامِ اینها، همواره سعی کردهام با دیگران برخورد خوبی داشته باشم. اما هیچوقت جلوی کسی را که میخواهد برود نمیگیرم. همانطور که چخوف جایی نوشته بود: «مادامیکه در داستان "اسلحه" وارد میشود، باید از آن استفاده کرد.» از نظر من، کسی که بند پوتینهایش را بسته، باید برود.
پ.ن: هرچند حالا بعد از گذشت سالها انگار تغییر کردهام. ترجیح میدهم کسی که بند پوتینهایش را بسته، و اگر آن کس، تو باشی که به قول حافظ آنی دارد، متقاعدت کنم که پوتینهایت را از پا در آوری. تا وقتی توی این دنیا هستیم و احساسی درون قلبمان وجود دارد، هرچیزی را میشود حل کرد. میشود دوباره شروع کرد.
بازدید : 298
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 19:21