loading...

After the Storm

بازدید : 138
دوشنبه 11 اسفند 1398 زمان : 11:46

روزی چندبار به پدرم زنگ می‌زنم، جدا از اینکه حالش را می‌پرسم، سعی می‌کنم از صدایش تشخیص دهم حالش خوب است یا نه؟ بیمار شده؟ حس می‌کنم نسبت به اطرافیانم و دوستانم در اینستا کمتر به این بیماری فکر می‌کنم، من تنها نگرانی‌ام پدرم است.
یک چیز عجیبی پیش آمده. اینکه همه شیر، نوشابه، آب معدنی و هرچیزی را که می‌خرند با مایع دستشویی می‌شویند، کارت عابر بانک، کلیدها، موبایل و دستگیره در را با الکل ضدعفونی می‌کنند، دست و صورت و موها و پاها را بعد از هربار مراجعه به خانه به شدت تمیز می‌کنند، قرص‌هایی که از داروخانه می‌خرند را ضدعفونی می‌کنند و توی جیب همه این روزها پد الکلی هست و در خیابان مردم را در حال تمیز کردن دست‌های‌شان با ژل و الکل می‌بینم... تمام این کارها را من همیشه انجام می‌دادم و از چشم همه یک دیوانه بودم که باید از اون اجتناب کرد. حالا حس می‌کنم شبیه بقیه شده‌ام و تفاوتی با بقیه ندارم. این یک حس خوب است. می‌توانم یک کارگاه چگونه از کرونا در امان بمانیم راه بی‌اندازم و موارد بهداشتی را آموزش دهم. هرچند توی نت زیاد است. اگر مهمانی به خانه‌ام بیاید و من را در حال چنین رفتاری ببیند هیچ تعجبی نمی‌کند که به من حق هم می‌دهد. توی خیابان می‌توانم با خیال راحت فندک و دست‌هایم را ضدعفونی کنم. به جای گرفتن دستگیره در فروشگاه و بانک با آستین شیشه را هول دهم. دکمه‌های عابربانک را با دستمال کاغذی فشار دهم و کسی از این عملکردم پوزخند نمی‌زند. حالا همه مثل هم شده‌ایم.
دلم می‌خواهد فیلم inception را یک بار دیگر ببینم. این روزها چندتایی فیلم دیده‌ام. هیچ‌کدام را دوست نداشتم. خصوصا uncut gems که فاینال کات‌ش کلا تمام وقت من را هدر داد. هرچند آدام سندلر دوست داشتنی با این کاراکتر جدیدش که شباهتی به فیلم‌های کمدی‌اش نداشت عجیب عجین شده بود. عجیب عجین. چه هم سجع. باید جایی یادداشت‌ش کنم. لینک inception را انتهای این پست می‌گذارم. و نولان. نولان‌... بعید است دیگر شاهکاری مثل آن خلق کند.
دیشب ماکارونی درست کردم. در این هفته اولین بار است که به آذوقه مواد غذایی که خریده بودم دست زده‌ام. مایع ش را نگه داشتم تا دوباره امروز یا امشب کمی‌ماکارونی بپزم و با همان بخورم. دلم می‌خواهد باز هم غذا درست کنم. وقت و فکر زیادی از آدم می‌گیرد و توی این روزهای قرنطینه و تنها در خانه ماندن، بهترین چیز همین است که یک عاملی وقت و فکرت را بگیرد.
شرکت تعطیل است. دیروز صدای سرفه‌های پی‌در‌پی یکی از همسایه‌ها می‌آمد. یک فیلم فرانسوی دیدم و چقدر حرف زدن‌شان را دوست داشتم. از سرم گذشت فرانسوی یاد بگیرم. اما نه حالا. روزی. روزی که انگلیسی‌ام قوی شد.
خود را با خیلی چیزها وفق داده‌ام. خو کردن. چرا زندگی آنقدری که فکر می‌کنیم طولانی به نظر نمی‌رسد؟ خاصیت ذهن است که خاطرات را فشرده می‌کند. ما می‌توانیم همزمان هم پنتاگونیست و هم آنتاگونیست زندگی خود باشیم. احتمالا این یک جدال است و هرگز به طور خاص تنها یکی از آن‌ها را ایفا نمی‌کنیم. هر دو هم زمان. و یک روزی ما خود را از خودمان جدا می‌کنیم. بی‌آنکه بدانیم کی این اتفاق افتاده.
دانلود inception.

-255- به نام تو
بازدید : 154
پنجشنبه 7 اسفند 1398 زمان : 14:46

امروز فکر می‌کردم زندگی که حالا دارم، نسخه‌ی کوچکی از چیزی بود جوان‌تر آرزویش را داشتم. دوست داشتم نویسنده شوم و کتاب‌هایم چاپ شوند. تنها زندگی کنم. بدور از خانواده. آدم‌ها. درآمد خودم را داشته باشم. فضایی که بتوانم در آن بنویسم. و یک رهایی برای شروع و انجام هرکاری. فکر می‌کنم، زندگی‌ام از خیلی از همکلاسی‌ها و همکارانم بهتر است. درآمدم بد نیست. برای خودم کار می‌کنم. کارمند جایی نیستم و می‌توانم یک هفته مثل این روزهای کرونا، و یک ماه مثل اوایل زمستان بدلیل درد پای راستم، خانه بمانم و نه مشکلی در کار پیدا می‌کنم و نه آنقدرها حساب و کتاب مالی‌م بهم می‌ریزد. فضایی دارم که می‌توانم روزها بنویسم در سکوت و دقیقا این سکوت و آرامش را، مادامی‌که کتابم را می‌نوشتم اصلا نداشتم. فکر می‌کنم باید نرم افزارهای جدید یاد بگیرم. زبان بخوانم برای مهاجرت. یک حرفه‌ی جدید یاد بگیرم که توی نیمکره جنوبی به دردم بخورد.
اما روزهایم چطور دارد می‌گذرد؟ من روی سنی ایستاده‌ام که نقطه عطف زندگی‌ام است، اما طوری زندگی می‌کنم که اگر کسی زندگی‌ام را نبیند یا من را نشناسد حس می‌کند یک آدم منفعل و به هیچ جا نرسیده‌ام. می‌توانم هر کاری که دلم می‌خواهد انجام دهم. با دخترهای زیادی ارتباط برقرار کنم و دوروبرم را شلوغ کنم اما نزدیک یک سال خود را تنها و تنها تر کرده‌ام.
کارهای بسیاری را تجربه کرده‌ام. طراحی وبسایت کرده‌ام. طراح گرافیک بوده‌ام. برنامه نویس وب بوده‌ام. مسئول ارشد شبکه و انفورماتیک بوده‌ام. توی کار عمران بوده ام و محاسبه سازه انجام می‌دهم. اما هیچکدام این‌ها را به چشم ویژگی نمی‌بینم. برای من انگار همه‌ی‌شان بسیار پیش پا افتاده و یک دوره بوده‌اند. هرچند برای یادگیری هرکدام این‌ها باید ماه‌ها زمان گذاست. من انگار مدت‌هاست به خودم خوب نگاه نکرده‌ام.
غیر از خواندن زبان که رویش جدی‌ام، تلاش می‌کنم که توی کار و نوشتن و هدف چیزی برایم جدی شود اما یک سال است که نمی‌شود. همه‌چیز انگار کمرنگ و خاکستری‌ست.
امروز با آریان حرف می‌زدم. از من می‌خواست که زبان را ول نکنم و بروم پیشش. خوب است که زبان را ول نکرده ام.
سه ماه با دخترکی مهربان و تنها و احساساتی گذشت و حالا که رفته این روزها با احساسات خوبی که از اون داشتم بازی می‌کنم. حتا ذهنم عقب تر می‌رود. به چهارسال قبل. به زمانی که هم من بچه بودم و هم او، دوستش داشتم و این علاقه تا امروز که در مرز ۳۲ سالگی‌ام باقی مانده. من دوست دارم به او فکر کنم و ضربان احساسم را به او زنده نگه دارم. دلم نمی‌خواهد از ذهنم آزادش کنم.
شبیه راست کوهل شده‌ام که بودنم برای دیگران مضر است.
توی آینه به خودم نگاه می‌کنم. کلی مو روی شقیقه ام سفید شده. ته ریش‌م پر از موهای قرمز و خاکستری و سیاه و سفید است. جدیدا متوجه شده‌ام رنگ چشم‌هایم قهوه‌ای روشن است. چرا همیشه فکر می‌کردم تیره است؟ باید بروم آرایشگاه اما به ریسک کرونا نمی‌ارزد.
هوا سرد شده و باران می‌بارد. احمد می‌گفت آدم‌هایی هستند که سعی می‌کنند درد را بفهمند. تو هم سعی می‌کنی درد را بفهمی، در حالی ‌‌که نیازی به تحمل درد نداری. حالا فکر می‌کنم اتریش باشد. فهمیدن درد یک تلاش بیهوده‌ست. ما نمی‌توانیم سردرد شب گذشته‌ی‌مان را به یاد آوریم. یا اندوهِ من آن روز که پدرم پشت تلفن به من گفت مادرت فوت کرده. یادم هست توی شرکت دوتا از همکارانم اشک ریختند اما من سکوت کرده بودم. اما حالا چیزی از آن حس یادم نیست. درد را چطور می‌شود توضیح داد؟
پسر کوچولوی هفت ساله، حالا دیگر بزرگ شده‌ای و وجود نداری ببینی تا کجاها پیش رفته‌ام.
آدم‌های زیادی توی زندگی‌ام بوده‌اند. شماره بعضی‌هاشان همچنان توی گوشی ام هست اما هرگز تماسی با هیچکدامشان نگرفته‌ام. و نمی‌گیرم.
اما گاهی دلم برای بعضی‌هاشای‌شان تنگ می‌شود. مثلا همین احمد. یا دوستم محمود. امین. فکر می‌کنم این‌ها مال یک دوره‌ای از زندگی‌ام بوده‌اند که دیگر وجود ندارد.
دیشب یک فیلم دانلود کردم و امروز آن را دیدم. Knives out. دنیل کریگ بعد از مدت‌ها در قالبی به دور از جیمز باند عالی بود. برای تو که احتمالا حوصله سرچ نداری لینک دانلودش با زیرنویس چسبیده را انتهای این پست می‌گذارم.
دانلود فیلم knives out.

یک از یازده بزرگتر می شود اگر...
بازدید : 139
چهارشنبه 6 اسفند 1398 زمان : 20:37

هیچوقت تا این حد تو را عصبی ندیده بودم. دیشب کلمه‌هایت، درست شبیه زمانی که در پیاده‌رو از وسط کبوترها عبور می‌کنی و یک دفعه همه‌شان پرواز می‌کنند، پرت می‌شدند سمت من. انگار جایی روی قلبت فشار آورده بودم که اینطور پا می‌گذاشتی روی برگ‌های ریخته‌ی زندگی‌مان و خش خش شان گوشم را درد می‌آورد. سکوت کردم که حرف‌هایت را بزنی. توی دلم می‌گفتم بگو، بدترین حرفی که می‌توانی بزنی، طوری تحقیرم کن که بتوانم فراموشت کنم... شاید حق با تو باشد. من خیلی پوستم کلفت است که حتا دیشب با تمام حرف‌هایی که زدی نتوانستم تو را از ذهنم خارج کنم.
اینجا دلتنگی من هیچ ارزشی ندارد چون از نظرت من پوست کلفتم. احساس من ارزشی ندارد چون تو حوصله این داستان‌ها را نداری. خود من ارزشی ندارم چون جدا از دیوانگی‌هایم، دستم زیادی خالی‌ست.
امروز به قرمه سبزی فکر می‌کردم که قرار بود با هم درست کنیم. می‌شود دستورش را پیدا کرد اما حس و حالش نیست. حس و حال همه چیز انگار زمانی بود که با تو شکل می‌گرفت. مثل روزهای قبل تو ساده ترین وعده‌ها را می‌خورم. چقدر زندگی‌های‌مان بهم ریخته. احساس می‌کنم توی اتاقی در بسته در سینه‌ی خود زندانی‌ام و همه‌اش با لگد می‌کوبم به در و دیوار. انگار قلبم شبیه دانه‌های زرشک خیس، خرد شده، از آن خون می‌چکد. اینطور رفتن. اینطور تمام شدن همه چیز. خیلی برای من زیاد بود. آن هم توی سالی که من همه چیز را از دست دادم. کاش بودی...
دوست ندارم به یاد بیاورم قبل تو چطور زندگی می‌کردم. برگشتن به روزهای نبودنت را دوست ندارم.

ولادت امام محمد باقر (ع) مبارکباد
بازدید : 210
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 19:21

بعد از چهار سال، وارد وبلاگ قبلی م شدم. برای خواندن بعضی پیام‌های قدیمی.
پستی بود که تو زیرش کامنت گذاشته بودی:
"عاشق پوتین‌های بندی هستم..حداقل رفتنت رو دقیقه‌‌‌ای به تاخیر می‌اندازند..."
و کلی پیام دیگر. جایی رمز پستی را گذاشته بودی و جایی جمله‌هایی که شبیه لحن حالایت بود. چقدر عجیب بود که می‌توانستم جمله‌های چهارسال پیش را با صدای حالایت بخوانم و حس کنم تو همان آدمی. دقیقا همان آدم. با تمام روزهای سختی که بر تو گذشت، باز هم موجودیت بکر خودت را حفظ کردی. و هنوز هم خالصی.
آن پستی که زیرش کامنت گذاشته بودی این بود:
می‌دانم یک آدمِ کم حرف، بی‌احساس و بی‌تفاوت دوست داشتنی نیست. این‌ها صفاتی‌ست که بارها از زبان این و آن شنیده‌ام. دوستی داشتم که می‌گفت: «تو فقط برای چندبار خوردنِ قهوه جذاب هستی.» هرچند فکر نمی‌کنم آدمِ بی‌احساس و بی‌تفاوتی باشم، و عموما اینگونه ابراز نظرها را، می‌گذارم روی حساب اینکه: طرف شناختی روی من نداشته، اما درهرحال، من همین‌ام که هستم. تغییر نمی‌کنم.
آیزاک باشویس سینگر در کتاب دشمنان نوشته بود: "آدم‌ها بدتر می‌شوند نه بهتر. من به نوعی تکامل معکوس معتقدم. آخرین انسان دنیا یک جانیِ دیوانه خواهد بود."
راستش من حتا این نقل قول را هم باور ندارم. آدم‌ها به سختی تغییر می‌کنند، و دامنه‌ی تغییراتشان هم آنقدر سست و لغزنده است که با کوچک‌ترین لرزشی برمی‌گردند به حالتِ اول.
با تمامِ این‌ها، همواره سعی کرده‌ام با دیگران برخورد خوبی داشته باشم. اما هیچوقت جلوی کسی را که می‌خواهد برود نمی‌گیرم. همان‌طور که چخوف جایی نوشته بود: «مادامی‌که در داستان "اسلحه" وارد می‌شود، باید از آن استفاده کرد.» از نظر من، کسی که بند پوتین‌هایش را بسته، باید برود.
پ.ن: هرچند حالا بعد از گذشت سال‌ها انگار تغییر کرده‌ام. ترجیح می‌دهم کسی که بند پوتین‌هایش را بسته، و اگر آن کس، تو باشی که به قول حافظ آنی دارد، متقاعدت کنم که پوتین‌هایت را از پا در آوری. تا وقتی توی این دنیا هستیم و احساسی درون قلبمان وجود دارد، هرچیزی را می‌شود حل کرد. می‌شود دوباره شروع کرد.

رمز: اسم من توی گوشی ات، با همان حروف فارسی.

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 8
  • بازدید کننده امروز : 9
  • باردید دیروز : 11
  • بازدید کننده دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 54
  • بازدید سال : 193
  • بازدید کلی : 2317
  • کدهای اختصاصی